یگانهیگانه، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

یگانه هستیه مامان

عیدانه 1394

بهار میاد، با گلهای رنگارنگ   بازم بهار می خواد بیاد مهمون خونه ها بشه   می خواد یه کاری بکنه لبها به خنده وا بشه   پروانه ها رو میاره پر بزنن تو باغچه ها   صورت گل را ببوسن حرف بزنن با باغچه ها   آدمها رو وا می داره خونه تکونی بکنن   بلبلا ر ووا می داره تا نغمه خونی بکنن   به ابر می گه بازم ببار به روی هر شهر و دیار   بازم شکوفا می کنه گلها رو توی سبزه زار   بهار میاد با یک سبد پر از گلای رنگارنگ   روی لبات جا می ذاره یه خنده ناز و قشنگ   بهار ...
1 ارديبهشت 1394

دختر کوچولوی من

دختر داشتن حس شیرینیه که  تجربه اش کردم و بارها خدا رو به خاطرش شکر میکنم....دنیای معصوم وکودکانه اش به من که یک زن هستم حس آرامش عجیبی میده.... وقتی که از همه دنيا ناامید میشم و به یه گوشه پناه میبرم، یه دختر کوچولو میاد پیشم که نه مادرمه ، نه خواهرمه، ونه دوستم. اون تنها عشق زندگی منه که بادستای کوچولوش موهام رو نوازش میکنه و برای اینکه غصه هام رو فراموش کنم، با صدای قشنگش توی گوشم میگه : مامان، امروز موهات چقدر قشنگ شده ....... وتوی اون ثانیه هاست که من اوج میگیرم وبا تنها عشق زندگیم از ته دل میخندم.... آره .....تنها عشق زندگی من اون چشمای قشنگته  که با نگاهش فریاد میزنه :مامان عاشقتم........ومن با تمام پوست و گوشت و خونم عشقش...
1 ارديبهشت 1394

مامانیه من

یگانه دخترم در عالم کودکی به مادرم قول دادم که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم ، مادرم مرا بوسید و گفت : نمی توانی عزیزم ! گفتم می توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم. مادر گفت یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.. نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ،ولی خوب که فکر می کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم.. بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد... سالها گذشت و یکی آمد... یکی که تمام جان من بود... همانروز مادرم با شادما...
1 ارديبهشت 1394
1